مجهولاتِ

مردی که وجود ندارد

مجهولاتِ

مردی که وجود ندارد

۴۵

و فهمیدم محبت تاوان انسان های هبوط کرده در زمین است...وهجران دلیل غیرت خود خدا! سختر از اینم میشد که بشه؟

۴۴

دیگران که دیگر بودند که گمان بردند این دیگری از ما نیست دگر، تو چرا؟...

۴۳

آخرش از زخمم یاد نگرفتم که دردمو نخورم ...بگم آخ...

۴۲

منو کوچه..منو رفتن..منو بغض دلشکستن...به همین سادگی/

۴۱

به باد سلام کن باد بادک....تو را نمیخواهد هیچ دستان کودک...و حکایت قریب دستان خالی/

چهل

بهار انگار حواست را پرت کرده..نمیدانی زمستان سرد وتاریک است ,نمیدانی در غروب تاریک یک دریا..همه راه ها برای تو باریک است...

۳۹

و باز هم با خیال تو...این لحظه های آخر.