مجهولاتِ

مردی که وجود ندارد

مجهولاتِ

مردی که وجود ندارد

۳۸

دوباره هوس..وسوسه..لذت یک گناه ومَنی که دیگر توان طاقتم نیست وصدای خُرد شدنم را میشنوم...

۳۷

چقدر خستم ..یک لیوان چای وسیگار بعدش...وبا ترانه ها ی نگفتم خوابم میبره...

۳۶

خدایا...از تو یکی توقع دارم ها...مگه چند تا مثه تو دارم؟

۳۵

مرگ چه زیباست..گاهی...

۳۴

خوش به حال همه اون هایی که همیشه نشئه اند از خیلی چیز ها...

۳۳

نمیدونم چرا هر چی سعی میکنم آدم تر بشم...تنها تر میشم؟!؟

۳۲

یکی یکی آمدند وتسلیت گفتند...فهمیدم تولدم است.

۳۱

خودم رو به خواب زدم تا دیگه نتونی بیدارم کنی...