مجهولاتِ

مردی که وجود ندارد

مجهولاتِ

مردی که وجود ندارد

۱۳

صدایم کن...نگاهم کن...اینها دستور نیست دست نیاز است که سالهاست حتی به سوی خودم نیز ...بآری نگاهم کن که سنگینی نگاهت را سخت مشتاقم به روی سختی هایم امشب...مهربان خدایم واین را در سخت ترین قله زندگی گفتم..تو خود میدانی..

۱۲

جگر آتش گرفته دل سوخته دنیایی از حرفهای نا گفته واشک های ناریخته تمام دارایی من است خدای من؟نه یادم رفت جواب...را از قلم انداختم.حال من خجالت کشم یا..؟و یقین دارم که باز هم از گفته ام پشیمان میشوم.این را از اشک های یخ کرده بر گونه هایم میفهمم...و عاقب همین حسرت وپشیمانی میکشدم.میدانم...

۱۱

از خون وبویش بیزار بودم..اما از وقتی با بهانه ی سرخ زندگیت به پیاده رو های انقلاب شرف بخشیدی...انگار خون وشرف از من وما بیزار شده اینک...برادرم.

۱۰

اگر مقصد کوچ است قفس شکسته بهتر...بدن ناسالم بهتر...این همه دعا برای چیست؟

۹

چشم به دری دوخته ام که هیچ گاه باز نخواهد شد واین چشم انتظاری مرا به جایم دوخته است,به زمین. راستی چقدر از خیاطی بدم میآمد...

۸

تحسینت نمیکنم تا شرم نکنی,تنبیهت نمیکنم تا...آنگاه با خیال راحت به گناهت برس... ومن میبخشمت...(خدای من).

۷

فراموشم که نکنی تازه به یاد میاورمت...فراموشت میکنم,شاید...شایدم این منطق هر امتحانت هست... 

۶

دلت که از همه جا قرص شد..تازه وقت نرفتن سراغ درد سر هاست...

۵

نسل آدم منقرض شده یا چشمان من کور..؟چرا ۲۱ سال است آدمی ندیده ام؟

۴

ایمان که نداشته باشی ایثار کار سختی است..اون موقع از یاد بردنش هم راحت است!نه؟

۳

من مانده ام و یک طناب زخیم وچهار پایه ای...یک لگد.حال دیگر آن دو تنهای تنهایند با مشتی حسرت دیرین...

۲

خوبیهایم را بالا می آورم شاید مرا ببینی خدای من....

۱

برو که این بار رفتنت زیباست...ومیدان خالی کردنت ای زن.